رکسانا رکسانا ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

جوجو

رکسانا و آیسانا

داستان رکسانا

سلام رکسانا جونم مامان فدات شه . اینم قولی که بهت دادم و گفتم میگم رکسانا از کجا اومده ببخشید دیر شد سرم شلوغه . رکسانا، دختر ایرانی که همسر اسکندر مقدونی شد رُکسانا  تلفظ یونانی  روشنک است، یعنی ستاره ی کوچک یا نور کوچک خیلی ها فکر می کنند او دختر داریوش سوم است؛ اما او دختر وخش اورد، فرماندار باختر و یا همان سُغد ( شهری نزدیک سمرقند امروزی ) بود. او کمتر از چهارده سال داشت که اسکندر در کشورگشایی هایش به ایران رسید. اسکندر  ایران را فتح کرده و  داریوش سوم  را شکست داد. سپس استان های ایران یکی یکی به دست متجاوزان افتاد.باختر آخرین استان ایران بود که به...
29 تير 1392

اسم جوجو ای

سلام همه کس مامانی الهی مامانی فدات بشه که دلم برات تنگ شده . جوجوی من دخمل شد و من تو این یک هفته داشتم برای جوجوم اسم انتخاب می کردم . هر روز تو اینترنت می گشتم و اسمهایی که خوشم می اومد و می نوشتم رو برگه و بعد از ظهر می بردم تا بابایی ببینه و اونهایی که دوست داره رو انتخاب کنه یعنی کارمون تو این یک هفته این بود چقدر هم سخت بود تا برای دخمل گلم اسمی رو انتخاب کنیم که برازندش باشه و وقتی بزرگ شد خودش هم خوشش بیاد و نگه این چه اسمی بود برام انتخاب کردید از مادرجون اینا و مامانی اینا هم می پرسیدیم هر کدوم نظر خاص خودشونو می دادن . خلاصه بعد از یک هفته تو همه اسمهایی که نوشته بودیم دونه دونه اونهایی که دوست نداشتیم رو خط می زدیم و اونه...
26 تير 1392

معمای حل شده

سلام همه کس من مامان فدات بشه که اون چیزی که دوست داشتم شدی . حالا بزار صبر کن برات میگم. پنج شنبه صبح بابایی من و برد مترو و منتظر شدم تا خاله فائزه دوست مامان هم بیاد و با هم بریم اون هفته 25 بارداریشه و 7 هفته از شما نی نیش بزرگتره . نی نی خاله پسره البته اون هم دختر دوست داشت . با هم رفتیم و وقت گرفتیم و منتظر شدیم از ساعت 9 تا ساعت 13.30 منتظر بودیم و بعد نوبتمون شد دل تو دلم نبود بدونم چی هستی رفتیم تو خاله فائزه هم وقت داشت و اون جلوی من بود بعد نی نی ناز اونو دیدم و من رفتم رو تخت خوابیدم قلبم داشت تند تند می زد بعد به دکتر گفتم من dvd جوجومو می خوام بعد گفت بزار یکی بیاد و بعد شما بیا دوباره بلند شدم و رفتم بیرون تا یکی دیگه بیا...
22 تير 1392

یک روز مانده به حل شدن معما

سلام زندگی مامان الهی مامان قربونت برم که دلم برات یه ذره شده ، مامان فدات بشه که فردا می خوای خودتو بهم نشون بدی .الهی قربونت برم که یه معمای بزرگ و حل نشدنی انداختی تو شکم مامان و مامان فردا میره سونو تا معما حل بشه البته بازم میگم هر چی باشی می پرستمت ولی آدما کنجکاو و فضولن تا جنسیتو بفهمن . باورت نمی شه روزی 20 نفر ازم میپرسن رفتی سونو ، فهمیدی چیه و هزارتا از این حرفا تازه الان زهره جون دختر عموی بابا زنگ زد به اون هم گفتم فردا میرم و می فهمم یعنی فردا باید یه شارژ 10 تومنی بخرم و به همه از بالا تا پایین شماره های گوشیم اس ام اس بدم که منو کشتن انقدر پرسیدن تازه همه میدونن فردا میرم ولی گفتن تا شنبه نمی تونیم منتظر باشیم تا فه...
19 تير 1392

جواب غربالگری دوم

سلام دنیای مامان راستی جواب این همه سلام مامان به گردنت می مونه ها جوجوی من ، دیروزجواب آزمایشتو دادم پیک موتوری برام بگیره و گرفت و اومد بهم داد منم 25 وقت دکتر داشتم که هم جواب آزمایشو هم جواب سونوگرافی که باید 20 بدم رو اونروز ببرم نشون بدم ولی مامانی دل تو دلش نبود که مطمئن شه شما سالمی تا خیالم راحت می شد . با اجازت صبح رفتم و وقت گرفتم و منتظر شدم تا برم پیش دکتر رفتم تو برای اولین بار صدای قلب شما رو با گوشی مخصوص پزشکی شنید انقدر بازیگوش بودی که هی اینور اونور می رفتی و دکتر هم هی گوشیشو می چرخوند تا دوباره پیدات کنه و صدا قلبتو بشنوه و منم بشنوم وای که نمی دونی چه لذتی داشت صدا قلبتو قبلاً تو سونوگرا...
18 تير 1392

آزمایش غربالگری بخاطر سلامتیه جوجو

سلام نفسم دکترم برای تاریخ 12 آزمایش غربالگری بهمراه سونو nt  نوشته بود دو روز قبل از رحلت امام و گفته بود تا یک هفته بعدش می تونی بری منم دیدم 16 پنج شنبه است اون روز و انتخاب کردم برم . صبح زود باباعلی می خواست بره سرکار منم بیدار شدم و باهاش رفتم تا مترو منو رسوند و بعد دربست گرفتم تا سونو تهران یعنی اون سری که رفتم اونجا و دیدم سونوگرافی خوبیه گفتم از این به بعد اونجا میرم هم دور بود و هم هزینش بیشتر بود ولی بخاطر جوجویی حاضر بودم جونمم بدم . تازه این آزمایشی که دکترم نوشت بخاطر بیماری های مادرزادی بسیار خطرناک که اگه به موقع تشخیص داده نشه باعث خدای نکرده عقب ماندگی ذهنی ، کند شدن رشد جسمی و حتی مرگ نوزاد می شه هستش و آزمایش ...
18 تير 1392

اولین دلهره من و بابایی بخاطر جوجویی

سلام دنیای من چهارشنبه شب دلم درد می کرد ترسیدم نکنه ماله شما اتفاقی افتاده باشه حالا مگه خوابم می برد بابایی کلی دلداریم دادو گفت بگیر بخواب انشاا.. چیزی نیست صبح برو دکتر . پنج شنبه صبح اومدم سرکار و بعد به میترا زنگ زدم و گفتم می خوام برم جمهوری میای با هم بریم اونم قبول کرد با هم تو مترو جوانمرد قرار گذاشتیم . منم از اینجا با آژانس رفتم خونه و دفترچه بیمه که باباجون زحمت کشیده بود و برام گرفته بود و برداشتمو با همون آژانس رفتم مترو . میترا اومد و  با هم رفتیم . مترو سعدی رسیدیم رفتیم بالا یه چرخیه گوجه سبزهای درشتی داشت منم هوس کردمو و خریدیم بعد رفتیم بیمارستان و تا رسیدیم نوبتم شد رفتم و به دکتر گفتم اونم برام سونوی اورژانسی...
18 تير 1392

اولین سونوگرافی

  سلام دنیای من الهی مامان فدات بشه الان که دارم برات می نویسم 15 هفته و 2 روز که با شما هستم قربونت برم. تاریخ 8/2/92 دکتر برام آزمایش و سونوگرافی نوشته بود من و بابایی صبح ساعت 7 رفتیم آزمایشگاه ری تو سه راه ورامین آزمایشگاه خوبیه بعد نشستیمو آزمایشمو دادم بعد آدرس سونوگرافی خوب پرسیدیم و آدرس سونوگرافی دکتر علیزاده تو خیابان پیلغوش رو بهمون دادن منم تعریفشو از قبل شنیده بودم خلاصه اولین باری بود که می خواستم برم سونوگرافی ،من و بابایی و شما با هم بعد از اینکه آزمایشو دادیم رفتیم اونجا نشستیم و وقت گرفتیم بعد بابایی دید دیرش می شه بابا رفت و من و شما منتظر بودیم حس خوبی داشتم می خواستم شمارو ببینم نوبت...
18 تير 1392

فهمیدن جوجو

سلام عزیزم الهی قربونت برم من اول می خواستم متوجه بشم دخملی یا پسر بعد برات وبلاگ درست کنم ولی دلم طاقت نیاورد الان که دارم برات می نویسم 14 هفته و 6 روزه که با مامانی همراهی گلم . عزیزه دل مامان ، نمی دونی مامانی چقدر خوشحاله که خدا داره تو رو بهش میده انشاا.. صحیح و سالم بدنیا بیای . اولا تا کسی می گفت مادر نشی قدر مادر نمی دونی باورم نمی شد ولی از وقتی که فهمیدم  جوجوای  تو دل منه باورت نمی شه که چه حسی بهم دست داد این حس ها و لذتهارو با دنیا عوض نمی کنم  من و بابایی تو عید مسافرت رفتیم و کلی بهمون خوش گذشت جات خالی ، من و بابایی 2 ماه بود ازدواج کرده بودیم ولی ما دوست داشتیم تو رو داشت...
18 تير 1392

دوباره مسافرت با جوجو

سلام همه کس مامان مامانی قربونت بره که اینقدر ماهی . عزیزم این هفته ٤ شنبه ماه مبارک رمضان شروع می شه و همه به مهمانی خدا می رن و روزه می گیرند بعد همینطور که می دونی بابایی هفته پیش گفت قبل از ماه رمضان یه درده بریم منم که از خدا خواسته بودم قبول کردیم بریم بابایی قرار بود مرخصی بگیره تا ٤ شنبه بریم مرخصی هم گرفت ولی پنج شنبه صبحگاه مشترک برای کل تهران داشتند مجبور بود صبحگاه رو بره ساعت ٥.٣٠ صبح رفت و ٨ اومد و من و تو هم که خوابمون نمی برد کارامونو کردیم و بابایی اومد رفتیم صبحانه هم کیک و آبمیوه گرفتیم و تو راه خوردیم بعد رفتیم فیروزکوه مادرجون اینا هم اونجا بودن رفتیم خونشونو که تا ٢ ماه دیگه بهشون تحویل می دن و دیدیم و ناه...
16 تير 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجو می باشد